تا بی نهایت سفید

ساخت وبلاگ

یه بار کلاس زبان، موضوع بحث خونه رویاییتون و مکانش و این چیزا بود،

استاد هم گفتش که خلاقیت به خرج بدید توی توصیف و اینا.

یادمه گفتم مکانش قطب (شمال و جنوبش رو نمیدونم)،

دیوارا و سقف همه شیشه ای، که بیرون که همه جا برف و یخ و سفیده، کامل معلوم بشه،

و تمام.

وسیله و اینا هیچی. یعنی چیزی هم اگه قراره باشه، همه باید جمع بشه بره توی کمد بعد استفاده.

حتی صندلی هم نمیخوام؛

نیاز باشه میشینم روی زمینِ گرم و نرم، تکیه میدم به دیوار.

خلاصه که دوست دارم هیچی نباشه توی خونه،

خالیِ خالی ...

حالا از توی این خونه شیشه ای قطبی،

اون سفیدی و یکدستی برف که میبینی همه جا رو گرفته،

تو رو برمیگردونه به خودت،

دور و برت هم وسیله ای نیست که بخواد حواست رو پرت کنه؛

هیچی نیست...فقط سفیدی...

.

.

.

نمیدونم من فقط اینطوری بودم، یا شما هم این حسو داشتید؛

دوران مدرسه، هرموقع یه برنامه ای چیزی بود که باید براش میرفتیم نمازخونه،

به محض اینکه وارد میشدم، دوست داشتم دراز بکشم رو زمین و غلت بزنم یا بخوابم.

دلیلش هم دوباره همون فضای خالیه ؛

هیچی نبود،

زمین فقط فرش،

حالا یه گوشه هم فقط یه کمد یا طبقه کوچولو واسه مُهر و چادر و اینا.

.

.

.

این تمنای شدیدِ فضای خالی، نمیدونم دلیلِ دقیقش چیه،

ولی مطمئنم یکیش ذهن شلوغ پلوغه...

.

هیچ کششی به اینکه یه وسیله جدید بخرم بذارم اتاقم، ندارم،

حتی کفش و لباس هم؛

کُلا هر چیزِ جدیدی بخواد وارد بشه،

مثل یه بارِ اضافی میمونه که

نه فضای اتاق، که فضای ذهنمو تنگ و سنگین میکنه...

.

.

.

پ.ن:

این الآن به ذهنم رسید،

فرض کن توی همون خونه شیشه ای قطبی،

شب که خوابیدی روی زمین گرم و نرم،

همزمان شفق قطبی رو هم تماشا کنی...

.

.

.

یه از این به بعدِ دیگه...

ما را در سایت یه از این به بعدِ دیگه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mypath2011 بازدید : 30 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1402 ساعت: 6:24